به شرطِ چاقو، به صرفِ خون

 اگر «کارل مارکس» در واپسین سال­های دهه­ی 1870 با «سلیمان ویل» آشنا نمی­شد و به خانه­اش نمی­رفت شاید آن قتل وحشیانه هرگز اتفاق نمی­افتاد. قاتل، «مارکس» را تا خانه­ی «سلیمان ویل» تعقیب کرد و به گمانِ اینکه منزلش آنجاست، فرداشبی به خانه­ی «ویل» حمله­ور شد و جمجمه­اش را شکافت و بدنش را مثله کرد. البته این روایت چندان هم واقعیت ندارد. اما اگر کسی آنرا صادق بداند دقیقاً مثل این است که بگوید جایِ همیشه­گیِ «مارکس» در روزهایی که به کتابخانه­ی موزه­ی بریتانیا می­رفت، یکی از صندلی­های ردیف ج4 بوده. البته این یکی، واقعیت دارد اما به همان میزان که صندلی­های ردیف م7 یا ن8! اصلاً چه اهمیت دارد قاتل دنبال «مارکس» بوده یا نبوده باشد. مهم این است که او یک قاتل سریالی­ست با اهدافی والا و هنرمندانه! می­رود به کتابخانه­ی موزه­ی بریتانیا، کنار «مارکس» می­نشیند و جستار «در باب قتل به منزله­ی یکی از هنرهای زیبا» نوشته­ی «توماس دی­کوئینسی» را می­خواند و طرح قتل بعدی را می­ریزد.... این قتل­ها، همز­مان است با بالا گرفتن یکی از مباحث جنجالی جامعه­ی روشنفکری انگلستان؛ تقابل انسان با جامعه­ی صنعتیِ مدرنِ پیشِ رو. از دهه­ی 1860 تا 1890 این مسئله، بحث داغِ روز  بود. عده­ای مثل «توماس هنری هاکسلی» (که او را بیشتر به خاطر دفاع و ترویج نظریات «داروین» می­شناسند) به این جریان خوش­بین بودند و در افقِ انگلستان و اروپا آینده­ای روشن رصد می­کردند و عده­ای دیگر نیز همچون «ماثیو آرنولد»  {ادامه را اینجا بخوانید...}

گفت و گوی من با «سعید سبزیان» (مترجم این رمان) را امروز (یکشنبه، 4 مهرماه) بصورت زنده از ساعت 15 الی 16 در رادیو-تصویری ایران صدا ببینید.