از ما بهتران...

«سرطان جنِ» رامبد خانلري تازه آمده اما روند فروش كتاب نشان مي‌دهد خوانندگان زيادي را گرفتار كرده. اولين مجموعه‌داستان اين نويسنده به‌زودي به چاپ دوم خواهد رسيد….

***

رامبد خانلري، تهران، 1362

سرطان جن (داستان كوتاه)، آگه، 1392

آقاي هابيشام (داستان كوتاه)، آگه، زير چاپ

مسئول برگزاري نشست داستان‌خواني «دورِ همي ادبي»

***

راحت بپرسم: «سرطان جن» از كجا ظاهر شد؟ علاقه‌ي تو به اين داستان‌هاي جني از كجاست؟ حالا اصلاً چرا «جن»؟!

اگر بخواهم بدون تعارف جواب اين سوال را بگويم بايد از اينجا شروع كنم كه ما در ابتداي مسير نوشتن با خودمان صادق‌تر هستيم. نه دنبال فرم روايي عجيب هستيم و نه تكنيك غريب و نه حرف‌هاي فيلسوفانه و خطوط بينِ متني. در ابتداي مسير قرارمان فقط يك چيز است؛ اين كه داستان‌سرايي كنيم. قصد من هم داستان‌سرايي بود و به اين منظور، دنبال يك دستمايه‌ي داستاني بودم. دوست عزيزي مي‌گفت خاطرات، قلك نويسنده‌ها هستند. با استناد به همين حرف مي‌گويم مَتَل‌ها يا روايت‌هاي داستاني، جان روايي هر مملكتي هستند. شما هم مثل من بارها شنيده‌ايد روايت‌هايي كه دوست و آشنا از مواجهه با جِن داشته‌اند يا فكر مي‌كردند كه داشته‌اند، بايد براي شما هم به‌عنوان شنونده‌ي اين تجربه، تجربه‌ي شيريني باشد چرا كه هم ترس را به همراه خود دارد و هم نوعي رازآلودگي، اما اين روايت‌ها از نظر محتواي داستاني خيلي به هم شبيه بودند؛ آن‌قدري كه انگار حرفي بود كه يك‌جا شنيده مي‌شد و چند جا بازگو مي شد. تصميم من اين بود كه داستان‌هاي جديدتري از اين دستمايه‌ي داستاني بسازم؛ داستان‌هايي كه شبيه به هم نباشند و از طرفي با حفظ ارتباط با همان متل‌هاي قديمي از آن‌ها هم جدا باشند.

اما بخش آخر سوال، جواب جداگانه‌اي دارد، اينكه چرا «جن»؟! ژانر وحشت چه در دنياي داستان چه در صنعت سينما براي من برچسبي دوست‌داشتني‌اي‌ست، اما پرداختن به فضاي وحشت عموماً مشكل است؛ عامل ترساننده دو ويژگي اساسي دارد؛ اول اينكه ناشناخته است و دوم اينكه در ميان باورهاي شما براي خودش جايي دارد. به نظر شما جن هر دو شرط را ندارد؟! اين يك سمت قضيه بود. سمت ديگر اين است كه هر فرهنگي براي خودش يكي از همين عوامل ترساننده را دارد؛ گرگينه‌ها، خون‌آشام‌ها، زامبي‌ها، ديوها و... همه‌ي اين‌ها ترسناك هستند اما وقتي به فرهنگ ديگري سفر مي‌كنند شرط دوم را از دست مي‌دهند، يعني ديگر به جايي از باور مخاطب تلنگر نمي‌زنند. همين مي‌شود كه شايد شما از ديدن يك فيلم خون‌آشامي بترسيد اما با تمام شدن فيلم همه چيز تمام مي‌شود و شما در اتاق‌تان انتظار يك خون‌آشام را نمي‌كشيد. به نظر شما چرا با وجود اين‌همه پروژه‌ها‌ي ميليارددلاري ترسناك هاليوودي همچنان براي همه‌ي ما «شب بيست و نهم» ترسناك‌ترين فيلم است؟!

بله. اين حرف‌ را قبول دارم. منتها نوشتن از امور «رازآلود» به نظرم خطرات فراواني براي يك نويسنده دارد. وقتي از يك «راز» مي‌نويسي، در حقيقت داري آن را فاش مي‌كني. خب «راز» تا وقتي «راز» است جذابيت دارد، اما به محض كشف‌شدن، جذابيت و اهميت‌ش را از دست مي‌دهد. تويي كه از يك امر «رازآلود» مي‌نويسي، چطور بايد بنويسي كه هم آن را «رازآلود» و «ناشناخته» نگه داري و هم اينكه آن را بنويسي؟! اين يك تناقض است و نويسنده در نوشتن اين تناقض، دارد روي پلي باريك‌تر از مو حركت مي‌كند.

حرفي كه مي‌زني، كاملاً درست است. شايد به همين خاطر باشد كه غالب داستان‌ها و سناريوهاي رمزآلود به محض رمزگشايي و آشكار شدنِ حقيقت، ارزش خود را از دست مي‌دهند. اين يكي از اصلي‌ترين مشكلات من در نوشتن داستان‌هاي سرطان بود. براي حفظ ارزش داستان‌ها چند استراتژي را پيش گرفتم. يكي اينكه سعي كردم گره‌هاي داستان را مهار كنم؛ يعني گره‌ها را به‌ميزان گره‌گشايي كه در طرح اوليه در نظر گرفته بودم، پر و بال دادم و تا حد امكان، نقاط بحراني داستان را در طول داستان پخش كردم. دوم اينكه براي بيشتر داستان‌هاي مجموعه، پايان قطعي در نظر نگرفتم؛ نه كه براي آن‌ها پايان باز در نظر گرفته باشم، نه. «ظن آباد» يا «از دائم‌آباد تا پرستيژ» يا «شليلا جان» به همراه بيشتر داستان‌هاي مجموعه با پايان داستان به انتها نمي‌رسند. به بيان ديگر متن به پايان مي‌رسد اما داستان همچنان ادامه دارد و مي‌دانيم كه قهرمان اين داستان‌ها بعد از اتمام داستان‌شان هم درگير مسير مشخصي هستند كه داستان براي آن‌ها مشخص كرده است. از طرفي چه اين داستان‌ها وجود داشته باشند چه نداشته باشند، باز هم موجودي به نام جن خودش يك معما است. شايد اگر «غفورِ» داستان «ظن‌آباد» آن را در قالب سه كودك ببيند كه دست در گردن هم انداخته‌اند و خرناسه مي‌كشند از داستان رمزگشايي كرده باشد اما باز هم يك سوال براي مخاطب باقي مي‌ماند؛ آن هم اينكه آن چه غفور ديده واقعيت دارد؟! وهم و رؤيا نيست؟! به قول يكي از شخصيت‌هاي همان داستان، «تيناب» نيست؟!

مي‌داني! داستان‌هاي تو گاهي حولِ «راز» مي‌چرخند، گاهي داخل آن فرو مي‌روند. مثلاً در «شليلا جان» حولِ «جن» مي‌چرخي. ولي در «از دائم‌آباد تا پرستيژ» بيشتر به آن مي‌پردازي. استراتژي تو را هم مي‌فهمم. در كنار اين استراتژي، زبانِ فوق‌العاده‌اي هم داري. يك زبانِ مخصوص‌به‌خودت. ابايي ندارم از اينكه بگويم اين زبانِ «رامبد خانلري»ست. انقدر داستان‌ها و رمان‌هاي «جن»يِ بي‌مزه با زبان‌هاي عهد عتيقي خوانده‌ام كه خودِ نويسندگان‌شان هم سر از كارِ خودشان درنياورده‌اند چه برسد به مخاطب. تو در اين مجموعه غالباً داستان‌هاي سرراستي داري با يك زبان شوخ و شنگ همراه با اصطلاحاتي كه نمي‌دانم از كجا مي‌آوري، ولي خوب مي‌آوري....

اما در مورد زبان به كار رفته در داستان‌ها، «شليلا جان»، «داربي»، «ظن‌آباد» و تا حدي «از دائم‌آباد تا پرستيژ» به نسبت ساير داستان‌هاي مجموعه، زبان شناسنامه‌دارتري دارند. زبان اين داستان‌ها را عموماً شخصيت داستان به فراخور اجتماعش با خودش مي‌آورد. واژه‌ها از همان دوره‌ها جستجو مي‌شدند. فقط مي‌ماند شوخ و شنگي اين شخصيت‌ها كه به نظرم براي داستان‌ها لازم بود. لازم بود كه عوامل داستان به مدد نويسنده به سمت ترس رهنمون نشوند، هر چيزي سر جايش باشد و فعل ترسناك به اندازه‌ي قد و قامتش مخاطب را بترساند. اگر هم ترسناك نيست، نترساند. دوست نداشتم براي ترس يك قاب بتراشم تا ترسناك‌تر از آن چه هست به چشم بيايد.

فورمولي به اسم «ترسناك» وجود ندارد كه ما بخواهيم بر اساس آن جلو برويم. مفهوم «ترس» بايد در خودِ داستان ساخته شود. يك «مداد» مي‌تواند در يك داستان ترسناك‌تر از «چاقو» عمل كند. و البته همانطور كه گفتي تمام داستان‌هاي تو هم «ترسناك» نيستند. حالا مي‌خواهم بدانم در آن‌ها كه ترسناك نيستند، چه چيزي را دنبال مي‌كني؟ چرا در بعضي داستان‌هاي «جنيِ» تو، از ترس خبري نيست؟

شايد يكي از اشتباه‌هاي دوستاني كه پيش از اين، همين موضوع را دستمايه‌ي داستان‌شان قرار دادند همين بوده؛ اينكه فقط تلاش كرده‌اند از جن‌ها داستان بسازند و از داستان ترس بگيرند. در حقيقت من و اين دوستان اجتماعي را هدف قرار داده‌ايم كه ناشناخته است و اين ناشناخته‌گي براي ترس بسترسازي مي‌كند اما هدف من، خال سياه داستان‌هاي من، اين اجتماع بودند و صد البته از اين اجتماع كارهاي ديگري جز ترساندن بر مي‌آيد. در نمونه‌هاي سينماييِ اين چند سال، خون‌آشام‌ها و زامبي‌هايي را ديده‌ايم كه عاشق مي‌شوند. در داستاني مثل «عزيزالله حلالت كردم»، جن‌ها جامعه‌ي مظلوم داستان هستند؛ اينجا ديگر نمي‌ترسانند، فقط داستان مي‌سازند. شايد اگر روزي دوباره از جن‌ها بنويسم، آنجا ترس كمتري را به داستان‌هايم تزريق كنم و بيشتر داستان بسازم.

داري از يك نوع آشنايي‌زدايي صحبت مي‌كني. مثل آن داستان كوتاه فرانسوي كه يك بچه شيطان تصميم مي‌گيرد ديگر آدم‌ها را فريب ندهد! يا «شركت هيولا» كه در آن هيولاها در نهايت به آرامش انسان‌ها فكر مي‌كنند؛ چيزهايي از اين قبيل.... به نتيجه‌ي خوبي رسيده‌اي. دوست دارم اين تفكر جديد را هم در داستان‌هايت ببينم.

به نظرم مخاطب حالا اين‌قدري باهوش هست كه داستان ساختن روي كليشه‌ها را سخت‌تر از پيش كند. يك زماني آشنايي‌زدايي خودش به برقراري ارتباط بيشتر ميان اثر و مخاطب كمك زيادي مي‌كرد اما حالا آشنايي‌زدايي در پاره‌اي اوقات فقط يك شرط اوليه براي كمك به باورپذيرترشدن شرايط داستان است. فكر مي‌كنم حالا زمان جاري شدن ادبيات داستاني ايران است. مخاطب اعتراضش را به اين سكون نشان داده و داستان‌ها بايد رو به جلو حركت كنند. اين حركتِ رو به جلو بايد از پيرنگ شروع شود، چرا كه منظورم از مخاطب، مخاطب عام است يعني آن كسي كه داستان را براي داستان بودنش مي‌خرد و توجه زيادي به تكنيك داستان‌نويسي ندارد. انتظاري كه داري انتظار به جايي است؛ اگر اين حركت و اين نازك‌بيني تا مجموعه يا رمان بعدي به وجود نيايد، لزومي به انتشار اثر ديگري از رامبد خانلري نيست. يكي از عادت‌هاي بد نوشتن اين است كه معمولاً خود من و نويسنده سراغ بعيدترين مشتقات دستمايه‌ي داستان مي‌رويم و اين در حالي است كه داستان ناب از ساده‌ترين و دم‌دست‌ترين مشتقات به دست مي‌آيد؛ يعني آن جايي كه نويسنده جسارت مي‌كند و سعي مي‌كند با ساده‌ترين مصالح يك داستان خوب بنويسد. نبوغ هميشه در عين سادگي اتفاق مي‌افتد و اميدوارم كه در آينده‌ي نزديك ساده‌تر و بهتر از سرطان جن بنويسم.

البته بنده داستان‌هاي ديگرت را هم شنيده‌ام و خوشحالم كه قدم‌هاي روبه‌جلو داري. اين مژده را هم به خوانندگاني كه تازه با اسم تو آشنا مي‌شوند مي‌دهم.

دوست دارم از كساني كه به من اعتماد كردند تشكر كنم. تشكر از همه دوستان عزيزي كه وقت مي‌گذارند و اين مجموعه را مي‌خوانند. يك تشكر و خسته نباشيد براي نشر آگه به خاطر همكاري لذت بخشي كه با آن ها داشتم.

روزنامه‌ي هفت صبح